محل تبلیغات شما
ببر بده پدرت تا با این مرواریدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالی به طرف خانه راه افتاد وقتی به خانه رسید و پدرش دید كه دست خالی به خانه آمده بدون اینكه از او سؤالی بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:تو از صبح رفتی حالا دست خالی برگشتی چرا خار نیاوردی؟ امشب كه همه ما باید گرسنه بخوابیم» پسر جواب داد:پدر چیزی آورده ام كه از خار بهتر و بیشتر می ارزد.» بعد دانه های مروارید را به پدر و مادرش داد و گفت: این ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنید.»

چند روزی كه گذشت پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:برو پیش پادشاه دخترش را برای من خواستگاری كن و او را برای من بگیر.» مادرش جواب داد:تو پسر خاركن هستی و او دختر پادشاه هیچوقت او را به تو نمیدهند» پسر گفت:علاجی ندارد یا دختر پادشاه را برای من بگیر یا من از این شهر میروم» مادرش چون همین یك پسر را بیشتر نداشت و خیلی هم دوستش میداشت مجبور شد و رفت پیش پادشاه خواستگاری. به پادشاه گفت كه:پسرم خاطرخواه دختر شما شده باید دخترت را به پسر من بدهی. پادشاه از این خواستگاری خیلی ناراحت شد و چیزی نگفت.

آسمانیان (assemanian.ir)

زندگی با عشق زیباست !

وب سایت لیمان ثاقب - 2016

پادشاه ,كه ,مادرش ,دختر ,خانه ,خاركن ,را به ,دختر پادشاه ,پسر خاركن ,را برای ,برای من

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Mary's game نوید آبادانی مغز کاوشگر sandtywastsi rochiculro وبلاگ مسافر رضا شوشتری masiherasti ♥پســرحـــــوا♥ آشیانه تنهایی جملات زیبای عاشقانه فیس بوکی , مطالب خفن جالب