محل تبلیغات شما

افتخارم فقط "عشق" به "ولایت" است



✅ دلنوشت عشق ❤️    
                                                                              
⭕️ سفره ای ساده با آب و نان و لبخند

⭕️ شهدا چشم وچراغ ما هستند .




زندگی زیباست

چو گل هرجا كه لبخند آفرینی

به هر سو رو كنی لبخند بینی

چه اشكت هم نفس باشد، چه لبخند

ز عمرت لحظه لحظه می ربایند

گذشت لحظه را آسان نگیری

چو پایان یافت پایان می پذیری

مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم

به هر حالت تبسم كن، تبسم!

زندگی زیباست!

زندگی زیباست چشمی باز کن , زندگی زیباست شعر

زندگی زیباست

باز کن پنجره ها را، که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن می گیرد،

و بهار،

روی هر شاخه، کنار هر برگ،

شمع روشن کرده است.

همه ی چلچله ها برگشتند،

و طراوت را فریاد زدند.

زندگی زیباست چشمی باز کن , زندگی زیباست شعر

زندگی زیباست

برای زیبا زندگی نکردن،

کوتاهی عمر را بهانه نکن

عمر کوتاه نیست…

ما کوتاهی می کنیم!!

زندگی ، لحظه به لحظه ش غنیـــمته، فرصـــته، شانسه ، عشقـــه … ساده ازش نگذر

زندگی زیباست!

زندگی زیباست چشمی باز کن , زندگی زیباست شعر



زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست



ببر بده پدرت تا با این مرواریدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالی به طرف خانه راه افتاد وقتی به خانه رسید و پدرش دید كه دست خالی به خانه آمده بدون اینكه از او سؤالی بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:تو از صبح رفتی حالا دست خالی برگشتی چرا خار نیاوردی؟ امشب كه همه ما باید گرسنه بخوابیم» پسر جواب داد:پدر چیزی آورده ام كه از خار بهتر و بیشتر می ارزد.» بعد دانه های مروارید را به پدر و مادرش داد و گفت: این ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنید.»

چند روزی كه گذشت پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:برو پیش پادشاه دخترش را برای من خواستگاری كن و او را برای من بگیر.» مادرش جواب داد:تو پسر خاركن هستی و او دختر پادشاه هیچوقت او را به تو نمیدهند» پسر گفت:علاجی ندارد یا دختر پادشاه را برای من بگیر یا من از این شهر میروم» مادرش چون همین یك پسر را بیشتر نداشت و خیلی هم دوستش میداشت مجبور شد و رفت پیش پادشاه خواستگاری. به پادشاه گفت كه:پسرم خاطرخواه دختر شما شده باید دخترت را به پسر من بدهی. پادشاه از این خواستگاری خیلی ناراحت شد و چیزی نگفت.

آخرین جستجو ها

Susan's memory اس موزیک Alvin's game پایگاه اطلاع رسانی مهدی ما Sandra's notes Sean's memory misdoorshelwe thankdicourdei سفر فروشگاه اینترنتی پرشام